صندلی عقب ماشین نشسته بودم. منتظر بودم اهلخانه خریدشان را انجام دهند و برگردند. شیشه را پایین زده بودم.
دختر بچهای را دیدم با موهای کوتاهِ فرِ بور. حدود سه تا چهار سال سن داشت. دست مادرش را گرفته بود و گریه میکرد. آنقدر گریه کرده بود که صورت سفیدش به سیاهی میخورد. انگار از مادرش چیزی را میخواست.
حرفهایش با گریه آمیخته شده بود و گنگ به نظر میرسید. نمیفهمیدم چه درخواستی از مادرش دارد.
مادر مانتوی بلند و شال مشکی پوشیده بود. بیاعتنا به کودک، مثل آدمی که برق گرفته باشد، فقط رو به رو را نگاه میکرد. انگار نه انگار که تقلای کودک را میشنود.
با چشمانم مدام آن دو را میپایدم که ببینم آخرش چه میشود. نمیدانم چرا میپایدمشان!؟
آخر سر، در کوچهای پیچیدند و از دیدم محو شدند. یک لحظه بغض کردم و بی اختیار آب از چشمانم سرازیر شد.
نمیدانم چرا!؟
نمیدانم چه چیزی برای کودک درونم تداعی شده بود که وادارم کرد گریه کنم!؟
من که چیزی یادم نمیآید!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها