درسی از من به من…
-برو یاریاش بده. او اکنون به کمک تو احتیاج دارد.
+نمیروم. یادت نیست آن روز چگونه جلوی جمع، من را سنگ روی یخ کرد؟
-چرا، یادم هست.
+خب، دیگر چه میگویی؟
-مگر قلبت نگفت برو!؟
+چرا او گفت.
– دیگر چه؟ تو قلبت گفته برو. باید بروی.
+آخر چرا !؟
-چون قلبت مسیر عشق را میداند.
+کدام مسیر، نمیدانم از چه حرف میزنی!؟
_از مرحلهای که تو اکنون در آن هستی میگویم. تو از خامی این مرحله بیرون آمدهای و پخته شدهای. باید بالاتر روی و مراحل دیگر را هم به این شکل بگذرانی.
«یادت که نرفته، مسیر عشق همواره رو به بالاست».
هر مرحله نیاز به پختگی مرحلهی قبل دارد و آن مرحلهی بالاتر میطلبد که اینگونه رفتار کنی.
می دانی چه میگویم؟
-میدانم اما او چرا با من بد کرد؟
-پختگی او یک پله پایینتر از پختگی توست. هنوز مانده که پخته شود و روحش احساس نیاز کند و پلهی بالا تر را بطلبد.
– اگر این کار را نکنی میدانی چه میشود!؟
+نه!؟
-اگر این کار را نکنی وجدانت دچار عذاب میشود، چون هر طبقه با فهم و شعوری همراه است که، میطلبد که بهتر باشد و پایین تر از آن را قبول نمیکند.
تو باید به ندای قلبت گوش کنی. همان که ذره ذره تو را به کمال نزدیک میکند.
«بگذار پرندهی قلبت آزادانه مسیر بالا را پرواز کند آن را در قفس اندیشههای کوتهات محصور نکن.»
✍️ بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها