داشتم کتاب میخواندم. مگسی یکهو تلپ شد روی کتابم. تمرکزم رفت روی حرکات دستش.
انگار صابونی را از روی کتابم برداشت و کف سرش را مدام با دو دست، کف میمالید. یا نه، انگار ژل سر را، ریختهاند روی کتابم و مگس هر بار دستانش را روی کتابم میکشید و ژل را میمالید فرق سرش.
نمیدانم، شاید هم خاک بود که میریخت روی سرش و میگفت: «این چیست که میخوانی دختر، هاااااا، این چیست؟»
تداعی آزار دهندهای در ذهنم وول میخورد.
یاد مکالمهی امروز، با همکار قدیمیام افتادم. بعد از سلام و احوال پرسی، گفت:« در حال حاضر چه میکنی؟» گفتم…
میخواستم بگویم این روزها مشغول نوشتن و کتاب خواندم که، با خودم گفتم: «الان است که میگوید این هم شد کار؟»
فعلن چیزی نگفتم و گفتم: «بیکار توی خانه نشستهام.» دیدم نه، دارد میگوید: «پس همهاش میخوری و میخوابی.»
از این حرف خوشم نیامد. به رگ نویسندگیام بر خورد. خب درست است نویسنده نشدهام اما به هر حال در مسیرش هستم.
گفتم: « نه. اینطوریم نیست. دارم میخوانم و مینویسم.»
انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت: «نه میگویم کاری، سرگرمی، چیزی نداری؟»
گفتم: «خب من هم همین را میگویم! دارم مینویسم و کتاب میخوانم.»
گفت: «برای استخدامی؟»
گفتم: «نه. فعلن که از استخدامی خبری نیست. برای خودم مینویسم و شاید…» هنوز حرف، در دهانم داغ بود که نگذاشت بیرون بیاید و همانجا توی دهنم سرد شد.
گفت: « ببین خانم عبد،ی این روزها باید کاری را بکنی که برایت پول در بیاورد. نوشتن و خواندن که نشد کار.»
آدم خوبی است. داشت برایم دلسوزی میکرد، اما پشت تلفن بغض کردم. دوست داشتم توضیح دهم که همه چیز پول نیست. من نویسندگی را برای دل خودم انتخاب کردهام، اما هرچه فکر میکردم، میدانستم نمیتوانم این مطلب را حالیاش کنم.
این روزها این حرف را از خیلیها میشنوم و هر بار با خودم میگویم «چقدر سخت است آدمهایی اطرافت باشند که نفهمن چه میگویی یا نه بهتر بگویم، تو نمیفهمی آنها چه میگویند.»
از فکر چند ثانیهایی که به واسطهی یک تداعی در من ایجاد شده بود، بیرون آمدم. دیدم مگس همچنان آنجاست و دستهایش را بهم میمالد، میزند به سرش به بالش و گهگاهیم به پاهایش.
حرصم گرفت ازش. مگس را کنار زدم از روی کتاب.
این بار آمد کنار گوش راستم وزوز کرد. با دست راستم کنارش زدم اما سمجتر از آن بود که برود. دور سرم، چپ، راست هی وزوز وزوز. داشتم دیوانه میشدم.
گفتم چقدر شبیه آدمهایی است که مدام در گوشهات وزوز میکنند و میخواهد تو باب تفکراتشان پیش بروی.
میخواستم دق دلم را روی آن طفلک خالی کنم. مگسکُش را آوردم که بکشمش، اما دیدم نه، ارزش آن را ندارد که دستم را به خونش کثیف کنم.
پنجره را باز کردم و چند باری دیوانهوار دستم را تکان دادم که برود. با نگاهم ردش را دنبال کردم که رفت بیرون. نشستم و نفس راحتی کشیدم.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها