خواب دیدم که…

دیشب خواب نانوایی را دیدم. روز و شبش را نمی‌دانم اما لامپ‌ها روشن بود. البته لامپ‌ها را هم ندیدم، از فضای زرد نانوایی فهمیدم که لامپ‌ها زرد هستند.
عرض نانوایی از طول آن بیشتر بود.

میزهای فلزی، سرتاسر عرض آن را گرفته بودند، به طوری که راه ورود مشتری‌ها به فضای درونی، بسته شده بود.

در آن فضای درونی، شاطر و شاگردش مشغول پختن نان بودند. پشت سرشان کوره‌‌ای بود که دور تا دور لبه‌ی خارجی آن، سنگفرش شده و فضایی نیم دایره‌ای ایجاد کرده بود.

گوشه‌ی سمت راست آن کوره، چهار پایه کوچکی قرار داشت که روی آن چند قرص نان‌ برشته شده به ابعاد دو کف دست، رو به بالا چیده شده بود.
شاطر داشت به مشتری‌ها نان می‌داد.

بیرون نانوایی با خود گفتم که چه خوب که یک نفر در صف مانده. پایم را که داخل نانوایی گذاشتم، آن یک نفر هم محو شد! ته دلم خوشحال بودم که بالاخره نوبتم شد.

همه‌اش چشمم به قرص نان‌های آن گوشه بود. انگار رویشان را زغفران و کنجد ریخته بودند. برشته و نرم به نظر می‌رسیدند. نانوا سرش را پایین انداخته بود و اخم کرده، با آن دست‌های پرموی مشکی‌اش داشت روی میز فلزی، خرده‌های نان را جمع می‌کرد.

حس کردم از من خوشش نیامد. نمی‌دانم چرا. گفت: چند تا نان می‌خواهی؟
عددش را یادم نمی‌آید چه گفتم.
رو به شاگرد کرد که برایم نان بیاورد.
شاگرد، جوانی لاغر اندام بود که مقداری در ناحیه‌ی شانه‌هایش قوز داشت. لباس‌ سفید بلندی تنش کرده بود. دکمه‌هایش را که بسته بود، لاغریش بیشتر به چشم می‌آمد. زبر و زرنگ به نظر می‌رسید.

نفهمیدم چطور نان را به شاطر داد اما نان‌هایم در دستان شاطر بود.
نانی که من خواسته بودم، با آن نان برشته شده‌ی روی چهارپایه، زمین تا آسمان فرق داشت!

شاطر نان‌هایم را مانند نوزادی، با دو دست گرفته بود. نان‌های مسطتیلی شیری رنگ، که از تو رفتگی بین دو دست نانوا فهمیدم که نان شُل و خام است. گوشه‌ی نان‌ها در چهار طرف، به شکل مثلثی از جنس چرم بود!

اما خُب چون خواب بود تعجب نکردم. نانوا همچنان سرش پایین بود و اخم کرده بود. اینطور حس کردم که می‌خواهد زود از آنجا بروم. به قرص نان‌ها اشاره کردم و گفتم: اما من از آن نان برشته‌ها می‌خواستم.

دیگر نمی‌دانم چه شد از خواب پریدم.
فردایش که خوابم را مرور می‌کردم به این فکر افتادم که دیروز به چه فکر کرده‌ام که آن خواب‌ را دیدم!؟

تازه داشت یه چیز‌هایی یادم می‌آمد. کل آن نانوا، اخم شاطر و نان‌های برشته نشده را دیروز به نحوی وارد ذهنم کرده بودم.

«دیروز پدرم نان گرفته را دستم داد. نان را که دیدم گفتم: پدر باز که نان خام است. گفت: چه بگویم مثل اینکه هیچ کسی طرفدار نان برشته نیست، وگرنه من صد بار اعتراض کردم که برشته باشد.»

گوشه‌ی‌های چرمی نان هم دلیل داشت. «دیروزش با دوستم بازار رفتیم و برای خرید پالتویش از من نظر خواست. گفتم همه‌اش خوب است اما آن قسمت‌های چرمیش جالب نیست.» این هم از قضیه‌ی گوشه‌های چرمی نان.

با خود گفتم این ذهن چقدر عجیب است. هرچه دیده‌ و شنیده را ثبت کرده و هرجور شده سروته‌شان را هم آورده. خودم از خواب دیشبم خنده‌ام گرفته بود.

گفتم حالا که اینطور شد، این بار خودم انتخاب می‌کنم چه خوابی ببینم. از این به بعد خواب آرزوهایم می‌بینم. همان‌هایی که مگر در خواب محقق شدنشان را ببینم!

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *