اندر حکایت نوشتنم در شب‌ها

شب که می‌شود، تازه مغزم می‌نشیند از این ور و آن ور مطلب جمع کردن و تحلیل آن مطالب.

با اینکه روزانه‌ نویسی‌ام دارم، اما دست خودم نیست، شب‌ها تازه موتور مغزم شروع به فعالیت می‌کند و کلمات توی مغزم هی به من فشار می‌آورد که یا بنویسمان یا دیوانه‌ات می‌کنیم.

البته دومی را با طنز می‌گویند. زیاد جدی‌یشان نمی‌گیرم، اما می‌دانم بالاخره روزی بیخ خرم را می‌گیرند. بیشتر در شب‌ها. گفتم ولشان کن چشمانم را می‌بندم و خودم را می‌زنم به خواب، ولی انگار دست بردار نیستن و نمی‌گذارند بخوابم. البته بد هم نیست بنویسمشان. نوشته‌هایم در شب، بهتر در می‌آیند.

اول گفتم اینطوری نمی‌شود. آمدم و یک ساعت دیرتر از قبل، خوابیدم که وقت کنم در آن زمان بنویسم، اما فایده نداشت. انگار توی تشک فقط ذهنم کار می‌کرد.

فکری کردم. چند شب بعد از اینکه چراغ‌ها را خاموش می‌‌کردم، گوشیم را بر می‌داشتم و هر موقع چیزی به ذهنم می‌رسید توی یادداشت‌های گوشیم می‌نوشتم. خب این کار دو تا عیب بزرگ داشت. اول اینکه چون تاریک بود چشمانم خیلی اذیت می‌شد و دوم اینکه ریسک داشت.

از آن جهت ریسک داشت که، هر لحظه ممکن بود مادر بویی ببرد و بیاید بالای سرم. آنوقت فاتحه‌ام خوانده بود.
حتی اگر این کار را زیر پتو انجام می‌دادم و درصد اکسیژنم به بیست درصد زیر پتو می‌رسید، باز برای مادر فرقی نداشت و ممکن بود در همان حالت بی‌اکسیژنی‌ هم خفه‌ام کند.

آمدم و تدبیری اندیشیدم. گفتم شب که بشود و چراغ‌ها خاموش، دفتری کنار دستم می‌گذارم و هر چه به ذهنم آمد تویش می‌نویسم و اگر شلخته شد، فردا مرتبش می‌کنم.

شب اول که توی جایم رفتم، خودکار را برداشتم و در میان خواب و بیداری هر چه در ذهنم می‌گذشت می‌آوردم روی کاغذ. خرسند بودم که هیچ کدام از حرف‌هایم هدر نمی‌رفت.

با خودم گفتم نوشته‌ها را با فاصله می‌نویسم که توی هم نرود و فردا خواندنش برایم سخت. رعایت فاصله‌ کردم.

آن شب خوب خوابیدم. صبح که شد، بیدار شدم. داشتم عین گربه خودم را کش و قوس می‌‌دادم، ناگهان چشمم به برگه‌ای افتاد که خط خطی شده. تازه یادم آمد که دیشب چقدر مطلب نوشته‌ام روی کاغذ.

سریع برش داشتم که بخوانمش اما متاسفانه آنقدر کلمات درهم و برهم شده بود که تنها کلمه «گل» را توانستم بخوانم. آن هم نمی‌دانم گُل بود یا گِل؟!

چند بار دیگر هم این شب نوشتن را، در تاریکی امتحان کردم، اما کم پیش می‌آمد آنچه که آن لحظه فکر کرده بودم در بیاید.

خیلی از راه‌های دیگر را هم امتحان کرده‌ام، اما انگار هیچ‌ کدامشان پاسخگوی آن‌ همه گفت‌گوی درونی که در شب‌ها سراغم می‌آید، نیستند.

گفت‌گوهایی که توی مغزم برایشان مقدمه می‌نویسم همان لحظه باز نویسی‌ و ویرایششان می‌کنم اما هیچ کجا جایی برای عرضه ندارند و همه باز توی مغزم حبس می‌شوند برای شبی دیگر.

✍️بهاره عبدی

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *