کاک محمد توی باغش، لب جوی نشسته بود و داشت دور و بر جوی، سنگ میچید و مسیر میداد به آب.
با سر و وضع باغبانی، دویدم سمتش و گفتم: کاک محمد جان، تو را به خدا قسم رحمی کن بر درختانم. سنگ که میچینی، درختانم میخشکند و… داشتم ادامه میدادم که روزیِ امسالم، همین برِ درختان است، اما انگار که گوشش به من بدهکار نباشد، داشت چیزی را میپایید پشت سرم.
یک هو زد توی حرفم و دوید ور مخالفم. همینجوری حرف در دهنم ماسید. رد دویدنش را گرفتم. زمین را کند و آمد با دو تا گردو در دستش.
گفت: پفیوزها را میبینی؟! این فصل که میرسد گردوهای افتاده را میاندازند توی چاله و خاک میریزند رویشان.
حرف که میزد، از کنارم سنجابی رد شد. کاک محمد به من گفت: خب، داشتی میگفتی آب، را چه کنم؟!
زل زده بودم به گردوهای دستش. داشتم فکر میکردم به کاک محمد و سنجاب و گردو، که حرف پرید توی حلقم و سرفه امانم را برید!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها