شعر کودکی

دختر بچه می گوید :
آن کاسه ها را بده
کاسه‌ها گِلی بودند
خود ساخته بودند آن را
همراه برادرش
در بوستان بابا
درون کوچه خود
سبزه درکنارشان
روبروی خانه‌شان
آن سنگ‌ها را بچین…
سیب زمینی آتش بوی مطبوعی دارند
عقاب گچی مانده
قهقهه دوستان
روی تپه‌های سرد
عروسکش گم شده
وه چه غصه می‌خورد!
مادرش ساخته بود آن را
بوی کوچه، بچه‌ها
می‌کنند وسط وسط
خواهرش هم آنجا است
دختر بچه محو شد
از جلو چشمانم
جدانمی‌شود زمن
کودکی‌ام هرگز…

✍️بهاره عبدی
ترجمه:

Said the little girl:

Give me the pots
They were clay pots
Had made them themselves
With her brother
In her dad’s garden
That was only garden in alley
Green grass beside them
In front of their home
Set the rocks together
The barbecue potatoes smells nice
Plaster eagle left behind
The friends laughter
On the cold hills
Her doll is lost
Oh! How sad she is
Her mother had made it
The alley’s smell, the kids
The group games
Her sister is there too
The little girl disappeared
From my eye’s sight
But
Would never leave me my childhood
Never!

✍️Bahare.Abdi

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *