ترس و حسرت، حال بیچاره را گرفته بودند و معرکهای به راه انداخته بودند.
حسرت یک دست حال را گرفته بود و با قدرت تمام، حال را به سمت خود میکشید. آن طرف دیگر هم ترس، آن یکی دست حال را در دستانش فشار میداد و زور میزد که حال را به سمت خودش بکشد.
طفلکی حال، از فشارهای پیدرپی آن دو، از پا افتاده بود و مدام عرق میریخت. هر چقدر زور میزد که خود را از دستان آنها برهاند، زورش به هیچ کدام نمیرسید. او خوب میدانست که، خودش زمانی آنها را خلق کرده و نیرو داده، اما نمیتوانست از چنگشان برهد.
هر بار که حسرت بر ترس، پیشی میگرفت، سرتاپای حال را حسرت فرا میگرفت و حال را تا مرز خودخوری و سرزنش میبرد.
بیچاره حال. ظاهرش ژولیده، تنش لش افتاده بود و گریه امانش نمیداد. به پهنای صورت اشک میریخت.
ترس که این حالت حال را دید، محکم دستان حال را گرفت و با تمام توانش حال را به سمت خودش کشید.
این بار حال از حالت تکیدگی درآمد و گریهاش را متوقف کرد، اما صورتش ماسکه شد. اضطراب، تمام اعضا و جوارحش را منقبض کرد. چشمانش واتراقید، دندانهایش به لرزه افتاد و با وحشت، مدام اطراف را میپایید.
حال از این حالت خود گیج شده بود. انبساط و انقباضات عضلات، درد شدی را در او ایجاد کرد.
آنچان بیحس شد به خلسهای عمیق فرو رفت.
خلسهای که یک لحظه او را به فکر فرو برد. با خود اندیشید من کجا هستم!؟
چرا این دردها به سراغ من آمدند!؟
اصلا حسرت برای گذشته و ترس برای آیندهی نیامده بیمعنیست،چرا خودم را به دست آنها سپردهام!؟
نیرویی عجیب از درونش به غلیان درآمد و از بیرون تنش را جانی دوباره بخشید. از آن حالت خلسه بیرون آمد.
تقلا کرد که دستانش را از دستان حسرت و ترس برهاند. آنها چنان دست حال را محکم گرفته بودند که در پی تقلاهای حال، دستانش خونآلود شد. حال توجهی نکرد، چون میدانست “برای خودش بودن باید بهایی بپردازد!”
بالاخره با تمام قوا که از فکرش گرفته بود، محکم دستش را از دست حسرت کشید و او را به گذشته هول داد و آن یکی دستش را از دست ترس رهانید و او را به آینده واگذار کرد.
حس رهایی و شعف امانش نمیداد.
چشمانش را بست و با خود عهد بست همیشه حال بماند و” اگر خود را درنیابد، یا اسیر حسرت گذشته میشود یا ترس آینده نمیگذارد دمی آسوده بنشیند.”
او اکنون شاد بود و همه چیز در نگاهش، در این زمان، در این مکان معجزه مینمود.
حال به حال بازگشت!
✍بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها