زندگی همینی است که هست!

مغازه کفش‌فروشی شلوغ بود. باید چند نفر را کنار میزدی تا کفش مورد نظرت را پیدا می‌کردی. از دور داشتم به کفش‌ها و آدم‌هایی که سرشان را برده بودند توی کفش‌ها نگاه می‌کردم. خانمی به من زل زده بود. سن بالایی نداشت. جوان بود و باوقار. اطرافم را پاییدم که ببینم دارد واقعن به من نگاه می‌کند. کسی کنارم نبود. باز نگاهم کرد و اینبار کمی سرش را کج کرد. اینگونه برداشت کردم که من را با کسی اشتباه گرفته یا شاید هم شبیه کسی بودم برایش. سقلمه زدم به شانه خواهرم و زیر لب بهش فهماندم نگاه آن خانم را ببیند. خواهرم به نشانه تایید اوووهمی کرد.

رفت و آمد توی مغازه بیشتر شد. نگاه آن خانم زیر آن‌همه جمعیت گم شد. من هم پا پی نشدم ببینم چه بر سرش آمد. چند قدم آن طرف که رفتم، انگار چیزی در مغزم جرقه خورد. یک تداعی. یک عکس. مگر می‌شود او باشد؟ سرم را برگرداندم و لابلای شلوغی ردش را گرفتم. سرش را برگردانده بود و داشت به کفش‌ها نگاه می‌کرد. همشرش کنارش بود. سریع مغزم فلش بک زد روی عکسی که توی لب تاپ داشتم. خودش بود. دوست دوران دبیرستانم.

در همین افکار غوطه‌ور بودم که نگاه خانم به سمت من برگشت، مثل کسی که از حضورم خبردار شده باشد. سمتم آمد. همزمان لبخند زدیم. همزمان نام همدیگر را صدا زدیم. فامیلی من یادش نیامد. اصلن همین قضیه نگذاشته بود زودتر خودش را معرفی کند. اما من فامیلش یادم بود. سلام و احوالپرسی کردیم. دستم را گرفت و برد گوشه‌ای از مغازه. کنجکاوی از سر و رویش می‌بارید. گردنش را به سمتم آورد و نجوا کنان پرسید ازدواج کردی؟

خندیدم و گفتم، نه. او همان دوران دبیرستان ازدواج کرد. همان دورانی که برای عشق و عاشقی توی باغ نبودم. گفت خوشبحالت. لبخندی زدم و گفتم خب قسمته، فعلن قسمت ما هم نشده و خندیدیم. نگذاشت من ازش سوال کنم سریع پرسید درس چی؟ چه خوندی؟  پاسخ این سوال‌ها برایم کاری نداشت اما سعی کردم محتاط جواب دهم. گفتم صدای دهل از دور بگذار اذیتش نکند. گفتم بهداشت خوندم. پرید وسط حرفم و گفت خوشبحالت. دیدم موتور سوال پرسیدنش روشن شده پرسیدم، خودت چی، درس خوندی، چه می‌کنی؟

گفت. نه من نشد بخونم. من سه تا بچه دارم پسر بزرگم هم قد توئه. با ذوق گفتم، جدی. چه جالب خب خداروشکر. با خودم گفتم جالب است آدم توی این سن پسری هم قد خودش داشته باشد.

او راه را درست رفته بود یا من؟ فرقی نمی‌کرد. درست و غلط ندارد. مگر زندگی همینی نیست که هست. بالاخره سرنوشت همه یکی نیست. هر کسی جوری برایش پیش می‌آید. نمی‌شود که همه‌اش من بگویم خوشبحالت تو بگویی خوشبحالت. شاید اگر زندگی‌مان را با هم عوض می‌کردیم هیچ کداممان یارای آن را نداشتیم که حتا یک ذره از بار آن زندگی را تحمل کنیم.‌ مقایسه کردن زندگی‌ها کار بیهوده‌ایست و از همه مهمتر، در زندگی درست و غلط مطلق وجود ندارد. هرچه هست همین است. باید زندگی‌اش کنیم دیگر.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *