آی بیکلاه با آی با کلاه بحثشان شده بود. آی بیکلاه میگفت، کلاهی که روی سر توست باید برای من میبود. آی با کلاه هم که زیر بار نمیرفت میگفت پدرصلواتی، این کلاه از ازل برای من بوده چرا میخواهی آن را به زور از من بگیری؟ این را هم بدان، که این کلاه گاهی دردسر ساز هم میشود. آی بیکلاه گوشش به این حرفها بدهکار نبود و یکریز اصرار داشت که کلاه از اول هم برای او بوده. روزی آی باکلاه به آی بیکلاه گفت اگر تمام دارییت را به من بدهی، این کلاه ارزشمند را به تو خواهم داد! آی بیکلاه کمی فکر کرد و دست آخر قبول کرد. آی با کلاه کلاهش را به او داد. فردای آن روز که آی بیکلاه خواست کلاه را سرش کند و به همه پز دهد، یادداشتی را روی لبهی کلاه دید که روی آن نوشته بود؛ آدم عاقل به زور کلاه سر خودش نمیگذارد!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها