یکی از آشناهایمان تعریف میکرد که در گذشته، فلان شخص، نزد من آمده و از من خواسته به او، دختری باکمالات معرفی کنم که اگر آمد و آقا پسندید، به خواستگاریش برویم.
گفت، نشستهایم و گفتهام: فلان دختر را که دیدهای، از خانوادهی اصیل و نجیبی است. به نظر دختر خوبی میآید، نظرت چیست که به خواستگاریش برویم؟
آن مرد سیه چرده بدون اندیشه، دک و پوزش را بالا انداخته و گفته: نه، ظرافت ندارد، دماغ آن دختر باب میلم نیست! من هم گفتم: پس هیچ.
فلان دختر چه، او که دماغش را انگار با قلم ازل کشیدهاند!؟
گفته: نه ظرافت ندارد، قدش به قدم نمیخورد. گفت من هم گفتم: پس این هم هیچ.
دختر کاک محمود چی او که هم قدش مناسب است هم دماغش!؟ باز کلهاش را که چون خرمن سوخته بود، بالا انداخته و گفته نه این هم ظرافت ندارد، خندهاش به دلم نمینشیند.
آشنایمان گفت: تا ساعتی از من گفتن اسامی دختران مناسب، و از او با آن لب و لوچه آویزان، گفتن جملهی«نه، ظرافت ندارد». گفت، با خود گفتهام اینگونه فایده ندارد. این آقا کسی را میخواهد که هنوز زاده نشده.
تنها راهی که بهانههایش را بریدم و به خودش آمد که منطقی فکر کند این بود که گفتم:
«کاک جلال خدایی، تا کنون خودت را در آینه دیدهای!؟»
گفت: همین را که گفتم، سکوتی کرد به سنگینی فریاد و اکتفا کرد به آخرین گزینه، که همان زن فعلیاش است!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها