هر روز از چشمانت شعر برمیدارم و پاسبان هر
و برف آخرین واژهای بود که از دهان خدا
آه! ای برگ آویخته بر شاخهی درخت تو ماندگارتری
نیامدی و باغ دیدگانم به انتظار فصل رسیدنت خشکید
به من نگاه کن میخواهم قابی از چشمانت را
از خیالت پُر شدهام از سرو نت لبریز اینجا
تا دیر نشده با من حرف بزن برایم از
باران خاک را بوسید و محو شد شبنم، برگ
راهم را از تو کج میکنم اینبار اگر آمدی
حجم نگاهت، شعرهایم را از وزن انداخت اکنون مشتی