تازه نوشته ام داغ بخوانید

داستان کوتاه « گاومون زایید!»

صبح بود و خروس قوقولی کنان نوید یک روز تازه را می‌‌داد. نور خورشید وحشیانه از پنجره‌ی کوچک، چند متری از طویله را محاصره کرده بود. هر کدام از

چرا کتاب باید تو را بطلبد؟

تو می‌آیی چند خط اول کتاب را می‌خوانی و با خودت می‌گویی عجب شروع کسل‌کننده‌ای، من از این کتاب خوشم نیامد. یا نه خودت را متقاعد می‌کنی که از

من و مرگ

امروز داشتم به پیری خودم فکر می‌کردم، همون سنی که خودم می‌دونم امروز فرداست که مرگ سراغم میاد. به این فکر کردم چطوری مرگ رو می‌پذیرم که، یاد ترم

کاریکلماتورهای درهم

۱_با آنکه نزدیک‌بین بود، آرزوهایش را دور می‌دید. ۲_دندان‌های کرم‌ زنده‌ام، چشم دیدن مسواک را ندارند. ۳_خواب‌های خوبم را به عکاس ماهر سپردم که با وضوح ظاهرشان کند. ۴_ساعتم