امروز اولین داستان کوتاه را از شهریار مندنیپور با عنوان “رنگ آتش نیمروز”خواندم.
در ابتدا موضوع داستان مبهم بود و هرچه که پیش میرفت، ابهامات رفع میشد. داستان تعلیق خوبی داشت و من را واداشت که تا انتها، داستان را بخوانم. شیوه روایت داستان تکگویی نمایشی بود که در آن راوی، ماجرا را برای فردی دیگری که درون داستان است، تعریف میکرد.
داستان، ماجرای مردی به نام سروان میناست که میخواهد از پلنگی که دختر سه سالهاش را کشته و به کام کشیده، انتقام بگیرد. با توجه به شخصیتپردازی سروان مینا (فردیست سرد و خشن که در دوران جنگ تک تیرانداز بوده و حیوانات را شکار میکرده)، خواننده انتظار دارد که به محض دیدن پلنگ او را از پا در بیاورد، اما در ادامه چیز دیگری اتفاق میافتد.
سروان مینا بار اول پلنگ را میبیند و به او نزدیک هم میشود اما به دلیل معصومیت خاصی که در چهرهی پلنگ میبیند، از کشتنش سر باز مینهد. برداشت من از این قسمت این بود که حیوانات به دلیل سرشت درونیشان _که همواره توام با خشونت و حفظ بقاست_ اقدام به کشتن و خونریزی میکنند اما در انسان قضیه فرق میکند؛ البته با خواندن پایان داستان میتوان برداشت دیگری هم از آن داشته باشیم. مثلن در قسمت پایانی درمییابیم که سروان، معصومیت دخترش را در چشمان پلنگ میببند. درواقع داستان ماهیتی ضد جنگ دارد.
همچنین در این داستان، تقابل بین طبیعت و انسان را مشاهده میکنیم. اینکه اگر دختر سروان مینا به دست پلنگ_ که خود جزئی از اکوسیستم طبیعت است_ از بین میرود، حاصل رفتار قبلی سروان مینا با طبیعت است؛ چرا که جنگ و شکار بیرویه پیامدی جز بهم خوردن نظم طبیعت ندارد. پس در اینجا داستان ماهیت ضد جنگ علیه طبیعت را نیز دارد.
از نظر من نقطه عطف داستان، پایانبندی آن است. انگار که سروان مینا، سر دوراهی انتقام و اخلاق قدار گیرد و آن همه خشونت به عطوفت و لطافت تبدیل میشود. در پایان سروان مینا میخواهد پلنگ را از پای دربیاورد، اما ناگهان دچار تحولی روحی میشود و کامل از این کار منصرف میشود چراکه اعتقاد دارد خون دخترش در بدن پلنگ است و زندگی پلنگ بخشی از رندگی دخترش است.
این داستان در کل مضمونی ضد جنگ، ضد انتقام و پیروزی طبیعت بر انسان را دارد.
✍️بهاره عبدی
۱۴۰۳/۳/۱۴
آخرین دیدگاهها