تلفن قدیمی را از کشوی میزش برداشت.
_ الو مادر بزرگ !
_ امشب دلم خیلی گرفته، از اون دل گرفتنا که خودتم نمیدونی دلیلش رو. کسی نیس باهاش حرف بزنم. میشه امشب بیای اینجا برام قصه بگی؟
_ …نمیتونی؟
_ چرا آخه؟
_... نمیذارن؟ کی نمیذاره؟
_ آخه من اینجا خیلی تنهام، کاش اینجا بودی.
_ باشه
_ پس من میام پیشت.
_ خدا نگهدار.
از لای خرتوپرتهای کشو، شناسنامهی مادربزرگش را بیرون کشید. بیهوا آن را ورق زد. مهر قرمز، نظرش را جلب کرد. هزار و سیصد و هفتاد و نه. سرس را بلند کرد و تقویم روی میز را نگاه کرد.
۲۳ سال از مرگش میگذشت!
✍️بهاره عبدی
2 پاسخ
چه عجیب و غمانگیز. حیف از مادربزرگَها
خیلی ممنونم از شما آقای طاهری. 🌷🙏