نقد و بررسی رمان «ملکوت» اثر «بهرام صادقی»

در ساعت یازده شب چهارشنبه‌ی آن هفته، جن در آقای «مودت» حلول کرد.
_____________________
همین چند خط آغازگر کتاب، همراه با آیه‌ی «فَبَشِر هم بعذاب الیم» که در آغاز فصل نوشته شده است نشان از وقوع حادثه‌ای را دارد که رفته‌رفته فرد را وارد فضای رعب‌انگیز و سیاه کافکایی می‌کند.

ملکوت داستان بلندی است که به سبک رئالیسم جادویی، بار فلسفی زیادی را به دوش می‌کشد.

چهار فرد که، سه نفر از آنها بی‌نام هستند و تنها نام یکی از آن‌ها آقای مودت است، به باغی می‌روند در آن‌جا جن وارد آقای مودت می‌شود. همین‌جاست که داستان شروع می‌شود.
سه نفر باقی‌مانده(فرد چاق، راننده و نا آشنا) بر آن می‌شوند که مودت را نزد دکتر حاتم ببرند تا جن را از او خارج کنند.


دکتر حاتم مرد چهارشانه‌ای‌ست که نصف بدنش جوان و نصف دیگرش سالخورده، عمری طولانی دارد اما خودش هم نمی‌داند چند سالش است!
دکتر حاتم، جن را از آقای مودت خارج می‌کند و هنگام بازگشت، مرد ناآشنا را نزد خود می‌کشاند که برایش حقایقی را بازگو کند. حقایق وحشتناکی که هیچ‌کس از آن‌ها خبر ندارد. به او می‌گوید او فرزندی ندارد اما هر سال شاگردان و همسران جدیدی را می‌گیرد و آن‌ها را می‌کشد و از آن‌ها صابون می‌سازد، همچنین از آمپول‌هایی سخن به میان می‌آورد که هم عمر و هم میل جنسی را در افراد افزایش می‌‌هد و مردم هر روز به اختیار خودشان برای زدن این آمپول‌ها به او هجوم می‌آورند. بی‌خبر از این‌که، این آمپول‌ها سمی هستند و تا یک هفته آنهایی که آن را تزریق کرده‌اند، می‌کشد و شهر به گورستانی از مرده‌ها تبدیل می‌‌شود.

به اعتقاد دکتر حاتم کسی که سراغ این آمپول‌ها را نمی‌گیرد، فرد عاقلی است که، همین مدت زندگی را که پوچ به‌نظر می‌رسد، زندگی می‌کنند بنابراین او هم به آن‌ها کاری ندارد.

در جای دیگر میخوانم که، فردی به نام م.ل در بالا خانه‌ی دکتر زندگی می‌کند و هرساله به درخواست خودش، دکتر حاتم یک قطعه از بدنش را جدا می‌کند و اکنون تنها دست راستش باقی‌مانده است.( تا بتواند وقایع را بنویسد)
در این‌جا ما با شخصی روبرو هستیم که از مرگ نمی‌ترسد و حتی به استقبال آن‌هم می‌رود چیزی که دکتر را عصبانی می‌کند.
🌺( ترس و نادانی افراد را به سمت مرگ سوق می‌دهد.) 🌺


سرنوشت م.ل را از زبان خودش می‌خوانیم که، گویا دکتر حاتم در نقش یک فیلسوف، با پسر م.ل ارتباط صمیمی برقرار کرده و او را به سمت ذهنیت پوچ‌گرایی و مرگ سوق می‌دهد.
م.ل نماد فردی است که هیچ اختیاری از خود ندارد و بنده‌ی گناه است و تمام اعمال و رفتار گناه‌آلود خود را به صدایی درونی نسبت می‌دهد.


اینجاست که مدام صدایی درونی و شیطانی او را به سمت کشتن پسرش سوق می‌دهد و او را می‌کشد، حال می‌بیند که شکو (همان نوکری که خودش او را بزرگ کرده) ماجرا را می‌بیند، زبان شکو را می‌برد و او لال می‌شود.

ل.م باعث‌‌و‌بانی انجام این گناه‌های پی‌در پی را، دکتر حاتمی می‌داند. کسی که پسرش را کشت، شکوه را لال کرد و اعضای تنش را یکی‌‌یکی از او گرفت، بنابراین او تصمیم می‌گیرد که این‌بار زندگی کند و به زندگی‌اش معنا ببخشد و از منجلاب گناه خودش را نجات دهد بنابراین با این تصمیم از دکتر حاتم انتقام بگیرد. او نام این تصمیم را رستاخیز می‌گذارد چیزی شبیه امید به زندگی.
به اعتقاد او هرچیزی در زندگی پوچ و ابلهانه است اما زندگی نکردن از آن هم ابلهانه‌تر است بنابراین با ورود به زندگی، میل جاودانگی در او شکل می‌گیرد که همین باعث می‌شود آمپول طول عمر را از دکتر حاتم درخواست کند. چیزی که زمینه‌ی مرگش را هم فراهم می‌کند!

دکتر که خودنیمی جوان و نیمی سالخورده است، خود را همیشه میان باور کردن یا نکردن زمین یا آسمان معلق می‌‌بیند و این حس سرگردانی و دوگانگی، مانند برزخی او را مدام آزار می‌دهد.

به اعتقاد دکتر حاتم همه‌ی مردم گناه‌کارند حتی زمانی‌که زنش ساقی به‌خاطر او، از خانواده‌اش گذشت او را گناهکار دانست و او را خفه کرد.

در این‌جا دکتر حاتم نمادی از روح شیطانی است که تنها انسان‌ها به سمت گناه دعوت و وسوسه می‌کند و بجز همین دعوت راهی برای غلبه بر آن‌ها ندارد. همان وسوسه که م.ل را وادار می‌کند که پسرش را بکشد، همان وسوسه که آدم‌ها را به سمت زدن آمپول‌ها سوق می‌داد تا عمر طولانی داشته باشند.

در جایی خواندم که شکوه نشانگر ضمیر ناخودآگاه یا وجدان م.م است. یعنی تنها کسی که اعمال م.ل را می‌بیند اما دم برنمی‌آورند و ناشناس هم نماد ضمیر ناخودآگاه دکتر حاتم است. کسی که از اول تا انتهای داستان با بی‌رحمی و تمسخر شاهد تمام این اتفاقات است.

فرد چاق و منشی هم نماد آدم‌هایی بودند که به مال دنیا و خوشی‌های آن دلبسته‌اند و طالب عمری طولانی بودند. چیزی که به نگاه دکتر حاتم (مرگ) پوچ به نظر می‌رسید.

در انتهای داستان تنها دو نفر زنده می‌مانند و به زندگی عادی ادمه می‌دهند، یکی آقای مودت که یک‌بار طعم مرگ را چشیده و اکنون سعی دارد قدر آن لحظات مانده را بداند و زندگی کند، او اعتقاد دارد همین زمان مانده را اگر زندگی کند کافی است و دیگری ناآشناست.
🌺(یعنی مواجه شدن با مرگ زندگی را می‌آفریند.)🌺
✍️بهاره عبدی
پ.ن: بهرام صادقی جرعه جرعه اطلاعات را در اختیارمان قرار می‌هد. مانند ماجرای شکو.😉

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *