حدود یک هفته پیش، گوشیام را در هال گذاشتم و به اتاق جلویی رفتم تا به دور از فضای مجازی، مقداری مطالعه کنم.
حدود چهل و پنج دقیقه، گذشت. بیقرار شدم. کتابم را زمین گذاشتم و در صدد آن شدم که، گوشیام را چک کنم.
این روزها چک کردن بیهدف گوشی، برایم دردسر ساز شده و کلی خلاقیت را از من گرفته.
همین چک کردن های الکی پروفایلها، همین استوری دیدنها که خروار خروار از بیشترشان میگذرم، چک کردن صفحات انیستایی و حتی دیدن استاتوسها!
تنها چیزی که مقداری روی آن کنترل دارم، همین اکسپلور انیستا است.
ذربین سرچ را که میبینم، خودم را به کوچه علی چپ میزنم و سالم از مرداب آن بیرون میآیم!
اما چه فایده!؟
تنوع در صفحات فالو شده، به حدی زیاد است که میتواند یک شبانه روز، من را سرگرم کند.
داشتم میگفتم که بیقرار شدم و از اتاق به هال رفتم که گوشیام را چک کنم.
تنها گوشی که در هال دیدم، گوشی پدرم بود!
فوری به دلم افتاد که ای داد بیداد، پدرم گوشی من را به جای گوشیخودش بیرون برده.
صحنهی بسته شدن در حیاط، که پدرم نیم ساعت پیش آن را بست، برایم تداعی شد.
چندبار همه جا را گشتم که نکند من اشتباه میکنم، و کسی گوشی را برنداشته، اما واقعیت این بود پدرم گوشیام را به اشتباه با خود برده بود.
خدا میداند چه استرسی گرفتم و چقدر بیقرارتر شدم. اصلا یک لحظه با خودم گفتم، مگر چه اتفاقی افتاده است!؟ چرا اینگونه آشفته ای!؟
تو با گوشی چه کار مهمی داری که اینگونه پریشان شده ای!؟
هیچ! راستش را بخواهید من هیچ کاری با گوشیام نداشتم. اما متاسفانه فوبیای از دست داشتن گوشی پیدا کرده بودم. همان حالتی که، با قطع نت، به من دست میداد.
اصلا جایی خواندم که فوبیای گوشی، به لیست جدیدترین فوبیاهای قرن جدید اضافه شده، و این یعنی فاجعه. چیزی که خودم هم گرفتارش شده بودم. و شاید هنوز هم هستم!
خیلی به حال خودم افسوس خوردم.
سعی کردم خیلی ریلکس با گوشی پدرم به گوشی خودم زنگ بزنم و پدرم را از قضیه مطلع کنم، که ناگهان یادم آمد گوشیام را روی سکوت گذاشتهام.
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
در همین هنگام بود که صدای باز شدن در حیاط را شنیدم. دیدم پدرم برگشته و گوشی را دستم داد و گفت: تا یک مسیری را پیاده برگشتم. چون میدانستم همیشه گوشی به دست هستی، گفتم نگران نشوی.
من هم به روی خودم نیاوردم و گفتم: میگذاشتی که بعدن بیاوری. لازم نداشتم!
اما خب واقعیت چیزی غیر از این بود. از وضع خودم ترسیدم. از اینکه معتاد شدهام و روز به روز نادانسته به دوز آن، افزوده میشود.
باید فکری به حال خودم میکردم. باید روزه میگرفتم. روزه گوشی.
به این شکل که گاهی، گوشیم را در خانه جا بگذارم و به سراغ کارهایم بروم.
خوب بود. جای شکرش باقیایست. چند باری تا مرز کله گنجشکی پیش رفتم و هیچ اتفاق خاصی رخ نداد و نمردم! بهتر شدهام. اما فعلا مانده روزه اصلی را بگیرم!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها