مهربان است، اما دغدغههایش بسیار. این را خودش نمیگوید؛ از دستهایش که موقع حرف زدن تند تند تکان میهد میشد فهمید.
باهاش که حرف میزنم، یادم میرود چند سال دارم، از بس کودک درونمان هماهنگ میشود. خودش میگوید هم سن مادرم است اما جوانتر به نظر میرسد.
اخلاقش تا حدودی دستم آمده. نه کامل؛ اما میدانم هر وقت روزگار جرعه جرعه کاسهی صبرش را لبریز میکند، چشمانش داد میزند و روح لطیفش سرگردان میشود. دلش نمیخواهد کسی بفهمد، مبادا ناراحت شود؛ اما باز من میفهمم.
راستش اسمش که میآید، آدم بیشتر یاد غذاهای خوشمزهای که با مهر برایمان میآورد میافتد.
مرغ ترش، قرمه سبزی، میرزاقاسمی. حتا یادش نمیرود همراه آش، کاسهی آش بیاورد یا کنار سالاد الویه، نان ساندویچی. درست مثل مادرها.
وقتی غذای شمالی میآورد، تازه یادمان میافتد که شمالیست. انگار سالها کورد بوده و فرهنگشان را زندگی کرده. زاگرس را بهتر از ما میشناسد. میگوید این منطقه انرژی معنوی دارد و دلش نمیآید برگردد شمال. از معنویاتش زیبا حرف میزند. گاهی دلم میخواهد پیامبر جدیدی شود و کمی دنیا را باهایش بگذرانم.
به من میگوید پیشی. یادم نمیآید هیچ وقت نامم را برده باشد و راستش پیشی را بیشتر دوس دارم. پر انرژی صدایم میزند.
روسیه درس خوانده. میگوید شبیه روسها هستم. خودش میداند از این حرف چقدر ذوق میکنم. با هیجان میگوید که حتا گل بابونههای روسریام شبیه آنهاست، چون بابونه برایشان مقدس است.
وسط کار عصبکشی کنارش که میشینم، بیمار زیر دستش را یادش میرود و رو به من میگوید: “شاعرها دیوانهاند. از این دیوانگیشان خوشم میآید. آدم باید دیوانه باشد تا خوب زندگی کند.”
میگوید شعرت و یادداشتت را خواندم.
“جدی دکتر، نوشتههایم را میخوانید؟!”
“بله. آخرین شعرت خیلی زیبا بود. من عاشق این نوع نوشتنم.”
اینطور که میگوید، یادم میآید هنوز کسانی هستند که نوشتههایم را با ذوق میخوانند. انگار دینی دارم به آنهایی که مطالبم را دنبال میکنند.
امروز شنیدم، یک آذر تولدش بوده. دلم نیامد بپرسم چند ساله میشود. گاهی حس میکنم درد مشترکی داریم. از پیری میترسد. از پرپر شدن زیبایی زن از…
به او میگویم خود آئورایی. با همان دغدغهها. با همان زیبایی. دلم میخواهد تولدش کتاب آئورا را هدیه بدهم. که بخواند. که بداند آئوراها کم نیستند و شاید کمی بار از روی شانههای پر دردش کم کنم.
✍️بهاره عبدی




آخرین دیدگاهها