آسمان چشمانم ابریست
برایَت یک بغل آفتابگردان آوردهام.
میدانی؟
در شهر من،
خیلی وقت است خورشید دیگر طلوع نمیکند.
و تمام آفتابگردانها
هر روز سرگردان،
دنبال گمشدهشان میگردند.
میخواهم همهشان را
به دستانت بسپارم.
هنوز طلوع را
در چشمانت میبینم.
میدانم،
آفتابگردانها
در خاکِ آغوشت
رو به چشمانت میچرخند.
✍️بهاره عبدی
۱۴۰۴/۸/۲۱




آخرین دیدگاهها