شاید باورتان نشود که چقدر عاشق چسپ هستم. فرق نمیکند چه نوعی؛ نواری، یک دو سه، کاغذی، رازی، نارازی! همهشان برایم قابل احترامند.
اطرافیانم تا چیزی میشکند، صدایم میزنند که یک دو سهات را بیاور.
راستش از اینکه تکهها را به هم میچسپانم، از اینکه نمیگذارم اشیا درد بکشند، نصف پریدهشان را گم کنند و برای همیشه فراموش شوند به خودم میبالم.
برایم هضم نمیشود معطلشان بگذارم و همینجور بلاتکلیف تا بیایند و عوضشان کنند، پرتشان کنند توی زباله دان. خودم دست به کار میشوم و امیدی میکارم توی دلشان. وقتی چسپ را رویشان میکشم، یا دورشان میگردانم، بوی التیام زخمهایشان به دماغم میخورد. آخ که کیفور میشوم من. ریههایم پر میشوند از حس شعف.
با اینکه تمام چسپها برایم گلی از گلهای بهشتند، اما یک دو سه سوگلیشان هست. برایم جالب است که تا اسپری را بهش نپاشانی نمیچسپد. به نظرم چسپ باهوشیست. اینطور دیگر استرس آن را ندارم که مبادا سطوح کج به هم بچسپند. صاف و صوف. کارش بینقص است.
کاش خدا هم از چسپ خوشش میآمد.
خیلی وقت است نمیدانم تکههای دلم را، روحم را کجا گم کردهام. کاش همان اول که صدای شکستنان میآمد جلویشان را میگرفت که نشکنند و تا شکست، یک دوسه میزد تا همینجوری نپاشند ناکجا آباد؛ که من هر روز هر تکهشان را درون آدمها پیدا کنم.
کاش خدا برای هر دردمان کلکسیونی از چسپ داشت. هرچه باشد زورش از تمام ما بیشتر است.
✍️بهاره عبدی
۱۴۰۴/۶/۲۷
آخرین دیدگاهها