خلیدن در پوست نویسنده

دمدمه‌های غروب که می‌شود، دلم برای خواندن کتاب نیمه‌ی تاریک ماه هوشنگ گلشیری پرپر می‌زند. نمی‌دانم چه گردی توی کلماتش ریخته‌اند که با فکرش هم به وجد می‌آیم.

گاهی می‌خواهم کسی را بیابم که داستان‌هایش را با هم بخوانم. مثلن تا جمله‌ای می‌خوانیم، به هم نگاه کنیم و بدون آنکه حرفی رد و بدل شود، با لبخند رضایت شعفمان را تقسیم کنیم و برویم خط بعدی.

بارها با خودم گفته‌ام چرا این کتاب برای من اینگونه است؟ چرا وقتی می‌خوانمش انگار نویسنده درون کالبدم خزیده و دست به قلم شده؛ یا شاید این منم که درون پوستش گیر کرده‌ام. چرا حس می‌کنم تمام داستانهایش برای من است؟

حسی که خواننده به نویسنده دارد، اغلب قابل توصیف نیست؛ مثل احساسم به گلشیری، بهرام صادقی و اندکی دیگر از اهالی قلم.
کاش میتوانستم روزی چیزی بنویسم که مخاطبم همین حس را به کتاب و نوشته‌هایم داشته باشد.
✍بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *