سرگیجه فیلمی زیبا و دلهرهآور به کارگردانی آلفرد هیچکاک است. داستان آن با پلیسی آغاز میشود که در تعقیب یک مظنون، دچار سرگیجه در ارتفاعات میشود. این ترس از ارتفاع، در سراسر فیلم همچون نمادی برای ترسهای عمیقتری در شخصیت اصلی عمل میکند.
در ظاهر، او در تلاش است بر ترس خود از ارتفاع غلبه کند، اما در واقع، فیلم بهگونهای نمادین نشان میدهد که او در تلاش برای رسیدن به اوج عشق است. عشقی که به مرور از حالت انسانی خارج میشود و به یک وسواس بیمارگونه بدل میگردد. او زنی را که ظاهرش شبیه معشوقهی ازدسترفتهاش است، به تصویر ذهنی خود نزدیک میکند و مدام در حال بازسازی او به شکل دلخواهش است.
این وسواس ذهنی، مرا به یاد داستان کوتاه عروسک پشت پرده صادق هدایت انداخت؛ جایی که شخصیت اول، در سرکوب عشق واقعی، سرانجام دلبستهی عروسکی میشود که تنها تصویری ذهنی از معشوق است. در هر دو اثر، شخصیت اصلی در دام تصورات خود گرفتار میشود و این سقوط، هم واقعی و هم روانی است.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها