صبح زود یکی از همسایهها، زنگ در خانهیمان را زد. با پدرم کار داشت. از آنجا که این روزها نه صبح از خواب بیدار میشوم، خوابم بههم ریخت.
زورکی بیدار شدم و به امورات روزانه پرداختم. خواب توی چشمانم لم داده بود. باد خنکی از پنجره اتاق جلویی میآمد و جان میداد برای خوابیدن. بالشتم را آوردم و روی فرش دراز کشیدم. با همان حالت همیشگی رو به راست و جنینی خوابم برد. چند دقیقه بعد_که نمیدانم چند دقیقه بود_ دلم میخواست بیدار شوم. اما مگر میتوانستم.
بختک سنگینی به جانم افتاده بود. هرچه داد میزدم کسی صدایم را نمیشنید. مادرم توی آشپزخانه بود. سعی کردم صدایم را به گوشش برسانم_حتا با ناله_اما صدایم را نمیشنید و مشغول بود از توی فریزر چیزی را جابهجا میکرد. بردارم چند قدمی من بود چرا بیدارم نمیکرد؟
فریاد که میزدم، همزمان صدایی شبیه صدای فیلمهای ترسناک نمیگذاشت فریادم به گوششان برسد. از اینکه من هی داد میزدم و هی صدای بم نمیگذاشت کسی بشنود، خسته شدم. یک لحظه از دست و پا زدن برای بیدار شدن دست کشیدم. حس کردم برادرم نزدیکم آمد که بیدارم کند. باز تلاش کردم صدایم را بشنود اما نمیشنید. گویا با مادرم حرف میزد. پچپچشان را میشنیدم. چرا بیدارم نمیکردند؟
این طولانیترین بختکگیری عمرم بود. انگار چند ساعت طول کشید. توی خواب هوشیار بودم و قسم خوردم اگر بیدار شوم دیگر نمیخوابم تا شب. آخرین زورهایم را زدم. صداهای مانع، همچنان به گوش میرسیدند. چشمانم باز بود. هال را میدیدم. خودم را میدیدم و نیمتنهی بالایم را که با مکافات بلند شد. انگار کسی از پشت دستانم را گرفته و نمیگذاشت سرپا بایستم. به زمین افتادم. نمیدانم چطور از خواب بیدار شدم. چشمانم را باز کردم. کسی دوروبرم نبود! یادم آمد برادرم سر کار رفته. مادرم هم توی حیاط بود. مگر میشود کسی توی هال نبوده باشد؟
چطور کل هال را میدیدم حتا خودم را بدون آنکه چشمانم باز باشد. آیا روحم از بدن خارج شده بود یا همه خطای ذهنم بود؟
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها