یادداشتی بر داستان کوتاه “پدر بزرگ”

بعضی داستان‌ها را که می‌خوانم، با خودم می‌گویم کاش من آن را نوشته بودم. داستان کوتاه “پدربزرگ” نوشته‌ی “آلدو پالاتزسکی” ایتالیایی از این دسته بود. داستان در عین سادگی و موجز بودن، دربرگیرنده مفهومی عمیق و ژرف بود.

داستان پسربچه‌ای که بعد از مرگ پدرو مادرش، پدر بزرگش عهده‌دار بزرگ کردن او شده است، اما بعد از مدتی پدربزرگ نیز فوت می‌کند.
کودک در سوگ پدربزرگش ضربه روحی بزرگی می‌خورد بطوری‌که دوست دارد به چیزی چنگ بزند که از بار تنهایی پیش آمده رهایی یابد. از آنجاکه پدربزرگش تنها فرد زندگی‌اش بود، به نوعی، مسخ پدربزرگ می‌شود.

پسرک چنان غرق نقش پدربزرگ است که عینک و عصایش را به دست می‌گیرد و در جمع همسالانش به شکل پیرمردی کوچک ظاهر می‌شود. او دوست دارد فقط نظاره‌گر باشد. بدون آنکه بازی کند. گویی خویی بزرگسالانه می‌گیرد.

همسالان اطرافش از اینکه می‌بینند پسرک شبیه خودشان نیست، دستش می‌اندازند و او را مورد تمسخر قرار می‌دهند. پسرک به آن‌ها بی‌اعتناست. دست آخر همان بچه‌ها او را داخل چال کم عمقی می‌اندازند و سعی دارند که او را دفن کنند. آن‌ها او را پسری می‌بینند که پیر شده و زمان مرگش فرا رسیده. روی پسرک خاک می‌ریزند. پسرک هم عکس العملی به دفن دوستانش ندارد. انگار از همان ابتدای کودکی با دیدن مرگ سه عزیزش، پذیرش مرگ و پوچی دنیا برایش به اثبات می‌رسد. در اینجا همسالانش نماد مردمان نابخردی هستند که هیچ درک و فهمی از رنج و سوگ انسان ندارند.
✍️بهاره عبدی

پ.ن: داستان گاو در ذهنم تداعی شد
پ.ن: از کتاب”گزیده داستان‌های نویسندگان معاصر ایتالیا”

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *