امروز یکی از دندانهای پرشدهام را که مقداری از کامپوزیتش شکسته بود، به دندانپزشک نشان دادم. دندانپزشک گفت که باید آن دندان را دوباره ترمیم کنم. از آنجا که چند باری مسواک زدم و هوا هم گرم بود، حسابی دهانم خشک شد.
یادم رفت همراهم آب ببرم. با خودم گفتم حتمن مطب آب سردکن دارد. رفتم ولی نداشت. دهانم همانطور خشک ماند. منشی مطب صدایم زد که نوبت توست. روی صندلی دندانپزشکی دراز کشیدم. سر و گردنم را بالا دادم که راحتر روی دندانم کار کند. قورت دادن بزاق و حتا نفس کشیدن توی آن حالت مشکل بود.
دندانپزشک ساکشن را توی دهانم کرد که بزاقم را بگیرد. آمپول را طرف مخالف ساکشن زد. طرف آمپولزدهام، بیحس شد. انگار دهنم کج شده بود، اما نشده بود. ساکشن از یک طرف دیگر دهانم آویزان بود و مرتب آب دهانم را میکشید. دهانم شده بود عین کویر.
این اول ماجرا بود. دندانپزشک همان ور آمپول زده را اسفنج گذاشت. روی زبان و کنار دندانهای جلو را نیز. حس میکردم تمام آب بدنم دارد خالی میشود. لبهایم از بس خشک شده بودند، حسشان نمیکردم.
چند بار دست دندانپزشک را کنار کشیدم که مهلت قورت دادن بزاق بگیرم اما دریغ از یک قطره. بالاخره هر جور که شد دو سه قطر ه بزاق جمع کردم و قورت دادم. چه صدایی داشت. انگار مریام اول بارش بود که بزاق میدید.
دندانپزشک داشت حرف میزد. از بیمروتی آدمها میگفت و از اینکه رحم و شفقت بین آدمها نمانده. من در این وضعیت، دهانم دو متر باز بود و تنها مردمک چشمانم تکان میخورد؛ اما دستیارش حرفش را تایید میکرد. یکهو آب بد مزهای را ریختن توی دهانم.
مایع بنفش رنگی که مزه استیل میداد. از یک طرف بوی آن و از یک طرف دیگر بوی دستکسهای لاتکس و برادههای کامپوزیت، دهانم را به کارخانه تولید قطعات ماشین تبدیل کرده بود.
مایع که به گلویم رسید، کم مانده بود عق بزنم. دستش را کنار کشیدم، با اینحال خوشحال بودم که حداقل گلویم تر شده. اخمی کرد به نشانه اینکه در کارش دخالت نکنم. هر طور که شد، کار دندانم تمام شد. خدا میداند برای تولید چند قطره بزاق چه تلاشی کردم. در طول پر کردن دندانم، همهاش به بزاق فکر میکردم، همان تف خودمان. همان آبی که به هزار شیوه بارها بیهوده هدرش دادهام. امروز برای یک قطرهاش دلم درآمده بود. هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی به بزاق فکر کنم و برای داشتنش خدا را شکر کنم.
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها