داستان “مثل همیشه” از هوشنگ گلشیری

امروز در طی بازخوانی کتاب “نیمه‌ی تاریک ماه” گلشیری، به داستان “مثل همیشه” رسیدم.‌ قبلن هم این داستان را دوست داشتم و تا مدت‌‌ها به مضمونش فکر می‌کردم اما اینبار بیشتر به ساختار داستان توجه کردم. به چیدمان سه داستان که به موازات هم پیش می‌رفتند، اما مغشوش و درهم تنیده روایت می‌شدند. اینبار خط‌های داستانی را گم نکردم و این لذت داستان را برایم دوچندان کرده بود.
تکرار نام و شغل شخصیت‌ها در صورت داستان، با درون‌مایه‌ی آن که به روزمرگی‌، تکرار زندگی و ملال‌آور بودن آن اشاره کرده بود، همخوانی داشت. انتخاب شغل کارمند ثبت‌ احوال که از تولد تا مرگ یک انسان را ثبت می‌کرد به دور باطل زنگی تاکید می‌کرد.
درواقع نویسنده با استفاده از صورت داستان و آوردن همزمان چند دستان با هم، به انتقال درون‌مایه‌ی اصلی به عنوان یک کل، کمک کرده بود.
این تکه‌های از داستان را بسیار دوست داستم؛
_فهمیدین که زندگی یه آدم خب همینه دیگه، چند تا کلمه و دو سه‌ تا تاریخ و یه خط قرمز.
_ و من یادم آمد که این عینا همان چیزی است که وقتی آن بحران پیش آمد با خودم گفتم و همان شب بود که رفتم رستوران سعدی.
_و من مانده بودم که یه جوری براش بگم که این فقط دو سه ماه تحمل می‌خواد، بعد عادت میشه. آدم مث ماشین، اسم‌ها رو ثبت می‌کنه و خط می‌کشه.
✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *