توپ و دیوار
آفتاب، مورب به کوچهی پهنی میتابید و بچهها زیر نور آن، گلکوچک بازی میکردند. بعدِ چند ساعت که بچهها خسته شدند، توپ را زیر سایهی دیواری، شوت کردند و رفتند که استراحت کنند.
همینکه توپ نزدیک دیوار شد به دیوار گفت: خوش به حالت که آفتاب به کلهات نمیتابد. من از کلهی صبح تا الان، زیر نور خورشید و لگد بچهها دارم میپزم.
دیوار گفت: خب چند ساعت دیگر، آفتاب دقیق روی سر من هم میتابد ولی من میدانم که این ذات آفتاب است، همیشه که آنجا نمیماند.
توپ گفت: خب اینکه لگدت نمیکنند چه؟ من که مغزم درآمد از بس که چرخ خوردم.
دیوار گفت: اما تو برای این کار ساخته شدهای. مرا نگاه کن که نمیتوانم حتی یک قدم هم بردارم، اما من ذاتم را دوس دارم. همینکه عابری زیر سایهام استراحت کند خستهگیام در میرود.
توپ هی غر زد و غر زد که ناگهان، پسرکی از راه رسید و توپ را شوت کرد داخل چاه فاضلابِ آنطرف کوچه.
✍️بهاره عبدی
4 پاسخ
بسيار لذت بردم از داستانهاى زيبايتان. همچنين ممنون از معرفى و نقد كتابهاى زيبا.
بسیار ممنونم کتایون عزیز.
خیلی خوشحالم که خوندید و دوست داشتید.
لطف دارید. 🙏🌹
چه گفنگوی دلنشینی میون توپ و دیوار. پروین اعتصامی از این شیوهی مناظره برای انتقال مفاهیم بسیار استفاده کرده است.
ممنونم از اینکه خوندید. سپاس فراوان. 😊🙏🌺