داستانک «باران‌های رگباری عشق»

اهل سرزمینِ خشکی بود. دوست داشت به هرکسی و هر چیزی که می‌رسید، بگوید «دوستت دارم». حجم زیادی از دوستت دارم از دوران کودکی‌اش تا به این سن که رسیده بود، درونش جمع شده بود.
غنچه‌ها را که لمس می‌کرد، بی‌درنگ می‌شکفتند. دریا را که نگاه می‌کرد، دریا موجی می‌شد و پیله را که دست می‌گرفت، پروانه از لای انگشتانش پر می‌کشید.
بی‌گمان عشقِ درونش را همه می‌فهمدیدند الی آدم‌ها. عشق را به آدم‌ها که می‌داد، یا نادیده‌اش می‌گرفتند یا آزارش می‌دادند از این رو مجبور می‌شد عشقش را پنهان کند.
روزی تصمیم گرفت که سینه‌اش را بشکافد و عشق را برای همیشه از قلبش بیرون بریزد؛ چرا که دیگر آن حجم از عشق را نمی‌توانست نگه دارد.
سینه‌اش را که شکافت، در چشم‌ به هم زدنی، تمام وجودش ذره ذره شد و مانند غباری در باد پیچید و محو شد.
از آن زمان به بعد، هر ساله در آن سرزمین، باران‌های رگباری عشق می‌بارند و بر آن شهر نام «همیشه سبز» را نهادند.

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *