هر چیزی را که بسیار دوست میداشت، آنقدر در آن حل میشد که گویی عضوی از بدنش میشد و جدایی از آن، بهسان لنگ ماندن تکهای از تنش.
عاشق کتاب و نوشتن بود. آن روز بارانی که پدرش یک به یک تمام کتابها و نوشتههایش را جلوی چشمانش، داخل بخاریِ نفتی سوزاند، دردی را طرف چپ سینهاش احساس کرد. حس کرد قلبش دارد ورق به ورق پوستریزی میکند!
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها