راستش را بخواهید این رمان را خیلی وقت است که تهیه کردهام اما عنوان کتاب، طراحی جلد و نویسندهاش را که میدیدم جرات نمیکردم آن را بخوانم و مدام خواندنش را به تعویق میانداختم تا اینکه، دل را به دریا زدم و خواندنش را شروع کردم.
برخلاف تصورم، کتابی بود بسیار راحت خوان. نه اینکه نیاز به تعمق نداشته باشد، اما آنگونه نبود که اسامی شخصیتها یا پیچیدگی حوادث گیجت کند. داستانی بود با روایتی خطی، پر از استعارات، تشبیهات، شخصیتپردازی و فضاسازیهای زیبایی که آدم دلش میخواست تمام آن کلمات را آرام آرام در دهانش مزمزه کند و بعد قورت دهد.
به این چند خط از کتاب توجه کنید و ببیند که چقدر زیبا وضعیت جوی منطقه را به تصویر کشیده است.
(هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هُرم نمناک گرما را چکه چکه از توی هوای سوزان ور میچید و دوزخ شعلهور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گَردی از نم بر چهره داشت.)
این کتاب با آنکه در بعضی قسمتها با لهجهی شیرین جنوبی نوشته شده بود اما، در این چاپی که من خواندم در انتهای کتاب، یک فرهنگ واژهها و اصطلاحات و مثلهای کوچکی داشت که، تمام اصطلاحات محلی یا گنگ در آن معنی شده بود.
_________________
موضوع رمان:
حکایت مردی به نام محمد است که آستانهی تحملش در برابر ظلمی که به او شده، تمام شده و در جریان مبارزه با ظلم، چندین نفر را به قتل میرساند و ادامهی ماجرا.
جرعهای از کتاب:
این خوبه که فردا بچههامون که بزرگ شدن مردم بشون بگن، باباتون نامرد بود و زیر بار زور رفت؟ این خوبه یا خوبه بشون بگن، باباتون رفت حقش بگیره، کشتنش؟
✍️بهاره عبدی
پ.ن۱: صادق چوبک وصیت کرد که جسدش را بسوزانند و خاکسترش را به آب دهند!
آخرین دیدگاهها