چندمین بارش را دقیقن یادم نیست، اما بیش از پنج بار است که، میآید درِ خانهیمان و به من میگوید:« این دفعه، دیگر جدیست و میخواهم از کاعلی جداشوم. بعد از اینکه پدر و مادرم که به رحمت خدا رفتند، برای خودم خیاطیام را میکردم و لقمهای نان و خوابی آسوده بر بالش. اما اکنون روزی نیست آرزوی مرگ نکنم. آخر، سر، چهل سالگی چه غلطی بود که کردم.»
طفلی سی سال با کاعلی اختلاف سن دارد؛ اما این اختلاف سن دلیل جدایشان نبود. کاعلی پایش را لب گور میدید و نمیتوانست ببیند که کژال، زن زیبایش بعد از خودش میماند و دردسرهای دیگر. کژال را دوست داشت. زیاد هم.
به گمانم کژال نیز. در جمع زنان پیش میآمد که در میان حرفهایش با ناز و غمزه از حُسنیات کاعلی میگفت.
کژال و کاعلی، تمام این دلتنگیها را بهانهی زمینی کرده بودند که با پول هر دو خریداری شده بود. کژال دُنگ خودش را میخواست که بیاید و خانه زندگیاش را ول کند و از شر آن مرد و بیقراریهایش خلاص شود.
میگفت:« میدانم آخر عمری، کاعلی در کوچه پسکوچهای میافتد میمیرد، آن وقت بچههایش که من نگذاشتم پایشان به خانهی پدرشان بیفتد، میزنند بیرونم میکنند. همان بهتر که خودم، با حرمت خودم از این خانه بروم.»
فعل «میمیرد» را آهسته تلفظ میکرد. از حرصش بود که این حرفها را میزد. در ادامه گفت:«کاعلی تنها دارایاش خانهاش است، که آن را هم به نامم نکرده، دلم به چه خوش باشد که بمانم!؟»
بچههای کاعلی که هر کدام سر زندگی خودشان بودند، بد نبودند اما، ادعای ارث و میراث نداشتهی پدر را میکردند. از این رو کژال هم تاب نیاورده بود و نگذاشته بود بچهها، دوروبر خانهی پدریشان بپلکند. البته شَر هم میفروختند. کژال حق داشت. زورشان میآمد که پدرشان یک دل نه صد دل، عاشق کژال شده و به خاطر او قید آنها را هم زده بود.
کاعلی از لج، دُنگ کژال را نمیداد و میگفت: «تا موهایت را مثل دندانهایت سفید نکنم ولت نمیکنم. کجا میخواهی بروی بعد از مرگم!؟»
کژال باخنده گفته بود:« مرد، این حرفها را ول کن. مرگ و زندگی دست خداست. آمد و من زودتر از تو مُردم آن وقت اذن من را داری و آزادی. برو تا دلت میخواهد زن بگیر.» گفت، کاعلی هم نیشخند طعنه آمیزی زده و گفته:« کژال تو را به خدا بس کن. هر کسی نداند تو خوب میدانی. اگر زن خدا بیامرزم فوت نمیکرد، تو را هم نمیگرفتم. چرا برایم زن زن میکنی!؟»
ادامه دارد…
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها