هر بار که جامدادی روی میزم را نگاه میکنم و این خودکار زیبا را میبینم، یاد خاطرهی شیرینی که از این خودکار دارم میافتم.
این خودکار را، آقای حسینی، مسئول بیماریهای مرکزمان به من هدیه داد. آدم بسیار شریف و شوخ طبعی بود.
یادم میآید اواخر طرحم، با همکارانم در سالن مرکز، نشسته بودیم که آقای حسینی، من را به اتاقش صدا زد و این خودکار زیبا را به من هدیه داد.
من هم بسیار ذوق کردم. چند بار در پی آن شدم که خودکار به این ارزشمندی را، از او قبول نکنم. خلاصه از او اصرار و از من امتناع. با هر حالی بود، خودکار را از او گرفتم، تشکر کردم و به اتاق خودم رفتم.
خودکار شیکی بود. خوش دست، با پوشش قهوهای پلنگی و تا دلت بخواهد سنگین بود. معلوم بود از آن خودکارهای تشریفاتیست. به گفتهی آقای حسینی، این را آن زمان که در شرکتها کار میکرده است، به او داده اند.
روی صندلیام نشستم. خودکار را دستم گرفتم، پیچ گردنش را پیچاندم که با آن بنویسم. شروع به نوشتن کردم، اما در کمال تعجب خودکار نمینوشت!
چند بار سعی کردم خودکار را بر کاغذ بکشانم و خط خطی ایجاد کنم، اما از کاغذ صدا درآمد، از خودکار نه!
بلند شدم و کنار درب اتاق آقای حسینی ایستادم.
گفتم: آقای حسینی، این خودکار که نمینویسد!
آقای حسینی درکمال خونسردی و با آن دقتی که روی کارش داشت، همزمان که سرگرم کارش بود، به من گفت: خودکار به این زیبایی را به تو دادهام، انتظار داری که بنویسد!؟
دیدم سخنانش بسیار منطقی ایست، همانجا کنار درب میخکوب شدم. ما هیچ، ما نگاه.😐
✍️بهاره عبدی
پ.ن: فکر کنم حرفشون خیلی منطقی بود که تا الان اون خودکاررو نگه داشتم.😄
آخرین دیدگاهها