کجای زندگی هستم؟

در برهه‌ی از زندگی‌ به سر می‌برم که دقیقن نمی‌دانم کجای راهم. انگار در وسط کتاب جهان گیر افتاده‌ام؛ صفحه‌ی که نه به جلو ورق می‌خورد، نه توانایی این را دارد که به عقب ورق بخورد. شاید نوعی رکود یا درجا زدن!

ذهنم چیزی شبیه انتظار را همیشه با خود به یدک می‌کشد، اما انتظار از چه و برای چه را نمی‌دانم!
تا جایی که یادم می‌آید این انتظار از کودکی با من بوده است. می‌ترسم تا دم مرگ هم دست از سرم برندارد. در جایی که هستم، نه میل دارم بمانم نه میل دارم از آنجا بروم. انگار همه‌جا میان دوراهیِ تقسیمم.

در این زاویه، دنیا را بلعنده‌ای می‌بینم که هر لحظه می‌خواهد من، آرزوها و دلبستگی‌هایم را در خود محو کند.
گاه با خود می‌گویم بگذار به لحظه‌ی بلعیدن فکر کنم و تمام عمرم را در خود فرو روم؛ و گاه تنها چیزی که به ذهن انسانیم خطور می‌کند این است که می‌گویم «نمی‌گذارم دنیا به این سادگی من را از پای در بیاورد و راه بی‌خیال و طنز را پیش می‌گیرم.»
صد البته که راه دوم بیشتر از راه اول مرا جوابگو بوده است. حداقل این‌گونه کمتر رنج می‌کشم.

باز هم نمی‌دانم؛ شاید جهانی که این همه از رنج‌هایش می‌گویم، ما آدم‌ها آن را درست اداره نکرده‌ایم و راه را غلط رفته‌ایم؛ مانند چیزی که در بطن آن باشی و ندانی غلط است و باید تغییر کنی!
شاید ما آدم‌ها به یکدیگر رحم نمی‌کنیم و آن را پای بنای کج دیوار می‌اندازیم!
نمی‌دانم؛ اما این را می‌دانم اگر ما با همدیگر مهربان‌تر می‌بودیم، دنیایِ زیباتر و قابل تحمل‌تری داشتیم.

✍️بهاره عبدی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *