از همان ابتدا که عنوان کتاب را دیدم، _«یوزپلنگانی که با من دویدهاند»_ به خیالم آمد که باید کتابی طنز باشد، اما رفته رفته که جلو میرفتم، ذهنیت من با مضمون داستان خیلی فرق داشت.
این کتاب ۱۰ داستان کوتاه دارد و تقریبن مضمون همهیشان مرگ و واقعیتهای زندگی است که گاه با خیال میآمیخت.
صفحهی اول کتاب را که میخواندی، میفهمیدی که طبع شاعرانه نویسنده، سبک نگارشش را نیز شاعرانه کرده. بیژن نجدی از تشبیه، تشخیص، فضاسازی و استعارههای فراوان در داستانهایش استفاده کرده که اگر وزن نثرش را در نظر نگیریم، تمام متنش شعری بود به غایت زیبا.
مثلن در همان صفحه اول، ببینید چه هنرمندانه به اشیا جان داده _«یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود. پرده ایستاده بود».
از تصویرسازی، شکم دادن به سیم و ایستادن پرده خیلی خوشم آمد. کتاب پر بود از این جان بخشیدنهای زیبا که قلم نویسنده را زنده و پویا نگه میداشت. حس میکردی، دار و دیوار با تو حرف میزند.
با اینکه کتاب کم حجمی بود، اما حسابی فسفر مغزم را سوزاند. نمیدانم شاید من چون با دید نوشتن، خواندمش برایم اینطور بود. گاهی پیش میآمد که یک خط را چندین بار میخواندم تا مطلب را خوب بگیرم.
مثلن در داستان «روز اسبریزی» راوی هم سوم شخص و هم اسب بود و تو باید خوب میخواندی که نیفتی به اشتباه.
چیز دیگری که نظرم را جلب کرد، حس آمیزیهای به جایی بود، که با آن میشد به نوعی رنگ، طعم و بوی فضا را لمس کرد. «بوی رختخواب و دهان و تن طاهر که به دماغش خورد…»
بیژن نجدی در این کتاب به من خواننده فهماند که میشود قضایا را طور دیگری دید.
_«جمعه پشت پنجره بود.
_آفتاب روی زمین افتاده بود
_دهکده خود را از تاریکی بیرون کشید.
_اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه میمرد و کسی جسدش را میسوزاند، زمین ۴۹ کیلو سبکتر میتوانست خورشید را دور بزند.
من از تمام داستانهایش خوشم آمد اما از میان آنها بیشتر از شب سهرابکشان، خاطرات پارهپاره دیروز و گیاهی قرینطینه را بیشر.
گفته شده این کتاب تنها کتابی است که در زمان زنده بودنش چاپ رسیده و جایزه قلم زرین جایزه گردون را به خود اختصاص داده.
جرعهای از کتاب:
«میبینی ماهرخ، پیر شدهام، پیری مردها از مشت دستشان شروع میشود.»
عنوان کتاب: یوزپلنگانی که با من دویدهاند
نویسنده: بیژن نجدی
تعدادصفحات: ۸۵
نشر: مرکز
✍️بهاره عبدی
آخرین دیدگاهها